این که گابریل گارسیا مارکز چطور از دیار باقی برای اقتصادخوانده های ایرانی پیام فرستاده است، مهم نیست. این نکته هم که روزنامه نگار و رمان نویس کلمبیایی چرا اتحادیه اروپا و اعضای بریکس را رها کرده تا با اقتصادخوانده های وطنی ما سر صحبتی داشته باشد هم مهم نیست. چیزی که مهم است این است که او فهمیده تاوان موفقیت نسل آتی، مرگ نسل کنونی است و ما هنوز عادت نکرده ایم برای راهمان تاوان بدهیم.
نویسنده نامداری در کتاب خودش اینطور نوشته بود: «کسی که در خاکی مردهای ندارد، به آن خاک تعلق ندارد». از من بپرسید حق گفته بود. کسی که خاکی را شخم نزده باشد، برای آن نجنگیده باشد، و روی آن زمین نمرده باشد اصلا در آنجا نزیسته است، و حکما به آنجا تعلق هم ندارد.
وقتی صحبت از بحران گفتمان اقتصادی فراگیر در کشور میشود، اولین چیزی که ذهن من میرسد این جمله است. ما در زمین اقتصاد، مطالعات سیاسی، روانشناسی و سایر زیرمجموعههای دانش اجتماعی مردهای نداریم؛ به همین خاطر زندگی اجتماعیمان با این ادبیات بیگانه است. از خودمان بپرسیم، چقدر در خاک دانش اقتصاد فعالیت کردهایم؟ آیا برای ایده خاصی در آن جنگیدهایم؟ چند مقاله و چند کتاب در پاسخ به سوالات اساسی این علم از اینجا در ینگه دنیا خوانده شدهاست؟ انتظار این که مردم ما با ادبیات علم اقتصاد آشنا باشند یا ستون اقتصادی کروگمن در نیویورک تایمز را بخوانند همان اندازه به دور است که کسی بخواهد ساکنان مارسی از عروه الوثقی حکیم یزدی سوال داشته باشند یا تعلیقههای آقامحمد کاظم عصار در حکمت صدرایی توجهشان را جلب کند.
غرض از این روده درازی این بود که بگویم حالا که این فرصت را به خودمان دادهایم تا برای اندیشه اجتماعی مردممان بیندیشیم، خوب است همواره به خاطر داشته باشیم باید ابتدا عزم جزم کنیم تا استخوان خرد کردههای این دانش شویم تا گردی از مویی که در تحقیق و مطالعه روشمند درباره علم اقتصاد سپید می کنیم روی رفتار مردم سرزمینمان بنیشیند.
راستی آن نویسنده گابریل گارسیا مارکز است و آن کتاب صد سال تنهایی.